بسم الله الرحمن الرحیم
مسائل سخت است یا سخت میشود یا این قابلیت را در خود دارد اگر درست و اصولی با آن مواجه نشوی
روحیه، مدارا کردن، صبر داشتن، قضاوت عجولانه نداشتن، هدفدار بودن، جدی بودن، تلاشکردن...
اینکه خیلیها گمان میکنند باید همه چیز حاضر و آماده باشد و چون چنین نیست، پس اوضاع خیلی بد است....
این یک ضعف روحی است که خیلی در مردم شایع است و شیوع دارد، مخصوصاً آنهایی که به نظر روشنفکر هستند و یا اهل فکر و منطق و علم خود را دانسته و یا اهل مال و ثروت و یا موقعیت قابل توجه از سوی عموم هستند...
میگویند مثلاً شرایط کشور چون اینجوری که باید باشد نیست، پس کلاً ارزش ماندن ندارد... یا ارزش دل سوزاندن ندارد...
البته اینها هیچوقت نمیگویند پس باید با این شرایط چه کسی همین شرایط بد را درست کند، یا اصلاً چه جوری باید درست کرد... یعنی نه اینکه نمیدانند بلکه میگویند آنها که وظیفه دارند، باید این کار را کنند... و یا اگر دیگران اینکار را کنند ما هم کارمان را انجام میدهیم و یا از این قبیل. این در سطح ملی و اجتماعی خیلی عینیت دارد اما در سطوح دیگر نیز چنین شرایطی هست و اغلب از یک رویکرد و شیوه ورود تبعیت میکند، مثلاً در سطح ارتباطات فردی، در سطح کار و محیط کاری، در سطح خانواده.
فردی که ازدواج کرده انتظارش اینست که همسرش یک همسر تمام و کمال باشد و هیچوقت این را به خود نمیگوید که به قول شهید مظلوم بهشتی، "انسان موجودی است در حال شدن". برای اصلاح و رسیدن به آن حد تلاش نمیکند و یا صبر نمیکند و در واقع اصلاً چنین نمیاندیشد که باید این مسیر طی شود و اندک هستند کسانی که به حد کمال و اتمام مطلوب رسیده باشند...
در واقع باید گفت زندگی طی همین مسیر به شیوهای درست است، اما شیوه درست زندگی اصولاً چیزی است که دین بر آن ناظر و راهنما و هدایتکننده است، دین چارچوب این مسیر درست را معرفی، قالببندی و هدفگذاری میکند و قواعد اصلی حرکت درست را بیان مینماید، با این تفسیر دین نه چیز مازاد که عین خود حقیقت و درستی زندگی است، در واقع جلوه مطلوب زندگی درست را باید در دین جستجو نمود.
توضیح آنکه برخی دین را موجودیتی اضافه یا تحمیلی یا انتخابی (از حیث بودن یا نبودنش فرقی ندارد) در نظر میگیرند که با این نگاه، فرد میتواند دیندار باشد یا نباشد و دیندار بودنش هیچ حسن خاصی ندارد یا نمیتواند داشته باشد... اما نگاه واقعی اینست که کسی که دین ندارد اصولاً زندگی درستی ندارد یا تضمینی برای درستی زندگیش نیست.
با این فضا دین در چه ابعادی از زندگی حضور دارد یا باید حضور داشته باشد؟
اولاً باید گفت که شق دوم سؤال قاعدتاً با این توصیف، سؤال صحیحی به شمار نمیآید لااقل از این دست که مثلاً بگوییم حالا چرا باید غذا خورد؟
این سؤال در اهمیت و ضرورت واقعی خوردن غذایی که بدون آن هیچ کس زنده نمیماند خللی ایجاد نمیکند، بلکه در عمل از میزان ضرورت آن نیز نمیکاهد اما در عین حال سؤال مفیدی میتواند باشد البته برای نه انسانها شاید موجودات دیگری که بدون غذا خوردن هم زنده میمانند و میخواهند بدانند چرا باید غذا هم خورد!!
با این حال، اگر دین رویه حقیقی زندگی درست باشد، سؤال از اینکه کجای زندگی باید حضور داشته باشد هم سؤالی بی مورد است، زیرا، حقیقت زندگی است، آیینه روش درست زیستن است، مگر اینکه بخواهیم بدانیم چگونه باید درست زندگی نکرد؟ این سؤال منطقیتر به نظر میرسد و جواب آن اینست که به دین پایبند نباشید آنگاه به معنای واقعی کلمه درست زندگی نخواهید کرد یا بهترین مسیر زندگی شما نخواهد بود؛ مسیری پر از تجربههای مختلف، متنوع و البته پر خطر که گاه شاید تمام هستی شما هدر رود! البته این مسئله انقدر روشن هست که با قاطعیت در قرآن آمده باشد "انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا" (انسان، 3).
در واقع التزام به دین، شکرگذاری خداوندی است که حقیقت زندگانی را بر ما تابانده است و بیدینی کفر و ناشکری عظیمی است که تمامی عقل و منطق و وجدان هر بشری آن را درک میکند که البته یک شرط ساده اما بزرگ دارد و آن اینست که انسانیت خود را حفظ کرده باشد! و هنوز برای انسانیت خود نقطهای باقی گذاشته باشد.. این چنین آدمی هم قابل اصلاح است و به همین دلیل، خداوند، توبهپذیر.